شهید محمد رضا نریمانی

نام و نام خانوادگی : محمد رضا نریمانی زمان آبادی
نام پدر : عباس
تایخ تولد: ۱۳۴۳/۰۲/۰۱
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۲/۰۴

محل شهادت:  عراق
محل مزار : گلستان شهدا استان اصفهان

 

 

زندگی نامه :

همه آرزوهایش را در سن ۱۵ سالگی به یکباره به مادر انتقال داد. آرزویش در دنیا خلاصه نمیشد آرزویش سرباز امام زمان(عج) شدن بود، آرزویش بر پای نماز و عبادت بود و این گم شده را در بسیج و سپاه پاسداران می دید. آرزویش دنیا نبود. عشقش لباس سبز اسلام بود. محمد رضا برازندگی را در این لباس می دید که روزی بر تن بپوشاند و علمدار مکتب حسین(ع) باشد. گویی دنیا برایش تنگ شده بود. با دیدن تحولات انقلاب، پر و بالش گسترده شده بود. و عمق نگاهش شهادت را می کاوید. رمز و راز ماندگاری را در احیای ارزش های دینی می دید. دلش می خواست به او «برادر» بگویند. آن چیزی که در سپاه رسم بود. اصلا دلش می خواست پاسدار باشد. پاسدار اسلام، پاسدار عشق، پاسدار شرافت و حریم دین و از همه مهم تر پاسدار خودش. وقتی به این آرزویش رسید و لباس رشادت و شهادت بر قامتش پوشیده شد و دانست که این لباس ارزشهای دینی اجتماعی است خود را مسئول تر یافت و این فصل آغاز پرواز بود.

دلش هوس زیارت داشت هوس دعای توسل، هوس نماز، هوس گریه و سر بر سجده گذاشتن و از همه بالاتر ارزوی جهاد، برای او جبهه جای مردان مرد بود. جبهه جای مردان حق، جبهه مکان سرافرازی و سلحشوری بود. سخنان پیامر اکرم(ص) در گوش جانش طنین انداز بود که: «بهترین عمل مومن جهاد در راه خداست.»

محمد رضا رفت تااین عمل را اثبات کند، بارها رفت و هرگاه که باز می آمد از دلهره و نگرانیها مادر می کاست و از ارزش عمل مومن، از جهاد میگفت تا مادر و پدر را آماده ی پذیرش آینده کند. آینده ای که برای محمد رضا با شهادت نقاشی شده بود. او فقط منتظر زمان بود. حتی آنگاه که به قول پدر و مادر نصف دینش را با ازدواج کامل کردند،  او پایبند زندگی نبود. فراق دوستان عاشقش، صبر و قرار او را گرفته بود. چه می توانست بکند او پیروزی اسلام را میخواست. پیروزی دینی که بر حق بود و دشمنان قسم خورده برای نابودی اش  امده بودند.

او تفکر یار و غمخوارش را نیز به معرکه عاشقی کشاند و آرزوی بهشت را در دلش کاشت. دیگر خیالی نداشت همراهی و همرازی داشت که او را تشویق به رفتن میکرد تا این دنیا و مال و بچه و همسر، برایش دردسر آفرین نباشد برای او چه خوب بود این همدلی.

…….. او عاشقی بود که تا مرز شهادت و رسیدن به معشوق می رفت. با همه شوقی که برای دیدار عباس و بوسیدنش داشت، خود را به دست امتحان داده بود. مقاومت پایداری و صبر از او مردی بزرگ و با تجربه ساخته بود. در آخرین نامه اش که از آن بوی شهادت به مشام می رسید برای فرزندش عباس می نویسد:

عباسم: اینجانب همیشه به یاد شما هستم و صدای بابا گفتنت درگوشم است و لذت می برم. پسرم دلم میخواهد چندنکته برای شما نصیحت بنویسم. هرچند کوچیک هستید ولی دلم میخواهد مادر مهربانت، همسر خوبم، این چند نکته را برای شما بخواند: قرآن بخوان و عمل کن. احترام به اهل البیت(ع) و دستورات آنها، مثل احادیث و احکام انجام بده، نماز به پادار، روزه و … فروع دین و اعتقاد به معاد و روز حساب داشته باش.

مردم مسلمان را دوست داشته باش و احترام به انها بگذار. دوست خوب پیدا کن. علم و دانش فراگیر، که چراع آینده شماست. به مستمندان و فقرا انفاق کن با مادرت مهربان باش. خویشاوندان را سرکشی کن پسرم، انشاءالله هر چه زودتر دیدارها تازه گردد – چهارشنبه ۲۲/۱۱/۱۳۶۵، پدرت محمد رضا

 

حال او می رود و می داند که باز نخواهند گشت. با همه وجودش شهادت را احساس کرده است. چون تمام آرزوهایش ره به نسل اینده اش انتقال داده است. عباس علمدار خواهد شد و جهاد آینده او را ادامه خواهد داد. همسرش صبر خواهد کرد و با تقوا و بردباری با زینب همدلی خواهد کرد برایش دیدار دوست نزدیک است. به زودیی امیدهایش ببار خواهدنشست.

آن شب، شب شهادت با خیل باران گریست و دعاکرد. در سحرگاه ۰۴/۱۲/۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ خود کربلایی شد. رفت تا درکنار حوض کوثر در کنار مولایش و از دست مولایش از آب حیات جاودانی بنوشد.

 

خاطرات برادر شهید از روزهای اخر حضور شهید محمد رضا نریمانی در جبهه:

بسم الله الرحمن الرحیم

برادر شهید محمد رضا نریمانی هستم مصطفی نریمانی

بنده در منطقه  فتح  نزدیک به خرمشهر  در قسمت تدارکات جبهه بودم گردانهایی که به اصلاح می خواستند خط مقدم برند اونجا مستقر می شدند و در زمان عملیات از انجا به خط مقدم اعزام میشدند

برادر من عزیز کرده مادرم بود و مادرم ایشان را خیلی دوست داشتند و مادرم راضی نمی شدند که برادرم به جبهه برند و هر کاری که ایشون برای راضی کردن مادرم انجام دادند مادرم راضی نشدند.

و اخر شهید از این راه وارد شدند و به مادرم گفتند من میرم دنبال برادرم و ایشون بر میگردونم ،  مادرم راضی  شد که ایشون بیاند جبهه برای برگردوندن من از جبهه

برادر من  در آن زمان در امور مالی سپاه (بسیج مطهری در خیابان شمس آبادی) مشغول بودند و موقعی که می خواستند بیایند جبهه به مسئولین خود نمیگویند و از طریق مسجد باب الدشت ایشون به صورت ازاد و نیروی بسیجی ثبت نام میکنند و به جبهه اعزام می شوند.

پس از اعزام به جبهه، دارخوین می رسند گردان یا زهرا و ایشان آرپی چی زن بودند و در همان زمان عملیات کربلای ۵ شروع می شود و ایشان در منطقه فتح وارد میشوند و دنبال من به سنگر تدارکات می آیند و از افرادی که داخل سنگر بودند می پرسه شما برادر مصطفی نریمانی را میشناسید؟ می دانید کجاست؟

چون اونها من را میشناختند گفتند بله بفرما تو ایشون اینجا هستند وقتی ایشون دیدم برای یه لحظه احساس کردم چیزی در قلبم کنده شد و بهشون گفتم برادر صبحانه خوردی؟ گفتند نه

براشون  صبحانه اوردم خوردند

ازشون پرسیدم الان شما تو کدوم قسمت هستید؟ گفتند تو گروهان یا زهرا ار پی چی زن هستم و به مادرم قول دادم که شما را برگردونم

گفتم من یه همرزم دارم که رفتند مرخصی تا ایشون برگشتند من اجازه می گیرم و پایانی می گیرم و می رم اصفهان

راستش من فقط برای اینکه خیال ایشون را راحت کنم اینطوری گفتم چون اصلا دلم راضی نمی شد که برادرم اینجا رها کنم و برگردم اصفهان

صبحانه خوردند و حرفهای منم شنید و خدا حافظی کردند و رفتند پیش همرزمان خودشان در گروهان یا زهرا حدود دو ساعت نگذشته بود که مجدد ایشون به سنگر تدارکات اومدند گفتند که همکارتون نیومد

گفتم نه شما مطمئن باش که هر زمان که ایشون بیایند من بر میگردم اصفهان

ته دلم می خواستم کنار برادرم باشم اخه من کسی جز این برادر نداشتم .

شهید ۳ روز در محل فتح نزد ما بودند. ایشون بسیار کم رو و خجالتی بودند یادم هست یه روز اومدند و گفتند داداش به ما بادگیر دادند ولی این بادگیر من پاره هست گفتم خوب می گفتی عوض می‌کردند گفتم بدید به من تا عوض کنم براتون از مسئول پوشاک درخواست کردم بادگیر عوض کردند

تو این مدت که ایشون در مکان فتح بودند هر تجهیزی که ایشون نیاز داشت و کمبود داشت براشون تامین کردم از فانسخه، خشاب، چراغ قوه .و …

تا روز سوم که رفتند دارخوین که استحمام کنند و باز برگردونندشون فتح وقتی که از دارخوین برگشتند باز ایشون پیش من اومدند و گفتند شما که هنوز اینجایید من به مادرم قول دادم که شما بر میگردی؟

بهشون گفتم قراره امروز عصر همرزمم بیاند و من بر میگردم شما نگران نباش(خودم میدانستم که دارم دروغ میگویم ولی چیکار کنم دلم نمی خواست برادرم را تنها بگذارم)

تا روز چهارشنبه پیش از ظهر امدند و به من گفت به ما اماده باش دادند و گفتند جای دور نرید و هر زمان ممکن هست که بریم خط مقدم

ازش خواستم اگر حرفی کاری چیزی داری بگو من برات انجام بدم ؟ گفت نه حرف خاصی و کاری ندارم فقط من یه نامه دارم در تعاونی سپاه در دراخوین هست که شما سر راه که دارید بر میگردید اصفهان ان را تحویل بگیرید و ببرید

گفتم کار دیگری نداری؟ گفت این دو سه دست لباس را دارم اینجا زیاد هست اینها را هم ببر همدیگه را بوسیدیم و ایشون رفتند

همینکه ایشون رفتند با خودم گفتم ایشون نمی تونند بیاند به من سر بزنند من که می تونم ناهار که توزیع شد بعد میرم یه سری بهش می زنم

همینطور که ناهار توزیع میکردم یه لحظه دیدم دو تا اتوبوس در حال حرکت به سمت خط مقدم هستند از افراد گردان امام رضا (ع) که داشتند ناهار تحویل می گرفتم پرسیدم چه گروهی با اتوبوس رفتند؟ گفتند گردان یا زهرا – خیلی ناراحت شدم به روی دستم زدم و گفتم دیدی چطور شد داداشم ندیدم

 

در شوم چهارشنبه عملیات شروع شد نگران بودم  روی سقف لندگروز رفتم و به آسمان خیره شده بودم و اشک در چشمانم بودم و دعا می کردم. همان شب برادر من زخمی می شوند (حدود ساعت ۱۲:۳۰ شب) و ایشون به عقب جبهه منتقل کردند.

من روز پنج شنبه هر گروهانی که برای دریافت غذا میومد ازشون سوال میکردم که گردان یا زهرا هنوز خط مقدم هستند یا اینکه منتقل شدند پشت جبهه ؟ می گفتند نه هنوز خط مقدم هستند

تا پیش از ظهر جمعه  از بچه های یک گردان پرسیدم (گردان ابوالفضل) نیروهای گردان یا زهرا هنوز خط مقدم هستند؟ گفتند نه همین امروز صبح همه را منتقل کردند عقب

انگاری دلم ارام نداشتند دلم شور می زند و همش یکی میگفت برو عقب – ظهر که شد از دارخوین برای ما غذا آوردند که ما غذا ها رو تقسیم کنیم من به مسئولمون گفتم اگر ممکن هست من با این ماشین که غذا آورده برگردم عقب گفتند بله می تونید برید

من خدا حافظی کردم و وسایلم برداشتم که به پیش برادرم برم وقتی رسیدیم دارخوین یکی یکی سنگرها را به دنبال برادرم میگشتم سنگر اولی و دومی و سومی و… و سنگر چهارمی من شناختند همرزمان برادرم بودم

و از انجایی که شب سه شنبه دعای توسل بود من به گردان اونها رفتم و با یه مقدار آجیل داشتم بردم و یه مقداری به رفقای دادشم داده بودم  کاملا میشناختندم

تا وارد سنگر شدم  عده ایی دور تا دورم گرفتند و یه عده ای از جمع خارج شدند و داشند با همدیگه اروم صحبت میکردند توی صحبتهاشون متوجه شدم که میگند این بنده خدا خودش هم نظامی هست و لباس رزم پوشیده بهش بگیم چه اتفاقی افتاده

اونهایی که دور تا دورم بودند فقط می گفتند ما دیدیم که برادرت زخمی شده و منتقل شد عقب ولی خبری ازشون ندارم. بهشون گفتم حقیقت بهم بگید منم عین شما رزمنده هستم

بله گفتند برادرت همان شب اول  زخمی شده و منتقل شده عقب و امروز که ما امدیم اینجا دیدیم که اسم ایشون تو لیست شهدا هست و برادرتون شهید شدند

سوار ماشین شدم و رفتم دارخوین وقتی وارد دارخوین شدم دیدم صدای قرآن می آیند و همه ناراحت هستند گفتم چه خبر هست اینجا قرآن گذاشته اید گفتند امروز ظهر حاج حسین خرازی هم شهید شدند همه ناراحت بودند و منتظر پیکر ایشون بودند

با خودم گفتم به تعاون برم که نامه را بگیرم بسته بودند به قسمت تبلیغات رفتم تا عکسهای ایشون را تحویل بگیرم که انجا هم بسته بود تا نماز مغرب و عشا صبر کردم بعد از نماز همه جا باز شده بود

با خودم گفتم قبل از اینکه کاری کنم بهتر هست زنگ بزنم اصفهان و خبر بدهم که حالمون خوبه و داریم میایم اصفهان تا نگران نشوند من شماره یکی از همسایه ها را فقط داشتم که ایشان در بیمارستان فیض کارمی کردند گفتم منزل ایشون گفتم اقای زارع خبر بدید خونه ما که ما داریم میایم و.. متاسفانه انها هم پیغام من را نرسونده بودند

 

بعد  رفتم دفتر  تعاون تا نامه داداش بگیرم گفتند ما نامه را با بدن ایشون فرستادیم اصفهان با خودم گفتم برم تبلیغات تا عکسهای ایشون بگیرم گفتند عکس هم همین الان دادیم به رئیس گردانشون دادیم برند عقب.

می تونی با این ماشینها برید اونجا و عکس و ساک بگیرید با  ماشین ها رفتم پیش مسئول گردان و ایشان هم گفتند که ما نمی تونیم وسایل ایشون به شما تحویل بدهیم

ناراحت شدم و از سنگر فرمانده بیرون اومد در همین بیرون امدن مسئول تدارکات انجا من را شناخت و گفتم آقای نریمانی اینجا چیکار دارید؟

گقتم برادرم شهید شده امده ام وسایلش را بگیرم نمی دهند. گفت بیا تا درستش کنم اومدند و به مسئول گردان گفتند که ایشون یه عمری هست اینجا هستند و از دست ایشون نون نمک می خوردم  چرا وسایل بهشون نمی دید مسئول گردان گفتند هر جور خودتون می دونید می خوایند برید از میون وسایل شهدا ساک و .. پیدا کنید به ایشون بدید با هم رفتیم و وسایل تحویل گرفتم و عکسها را داخل پاکت گذاشتند و به من دادند می خواستم عازم بشم به سمت اصفهان که فرمانده گردان بهم گفت الان که شما بخواهی بری نمی تونی بری شهر چون ماشین گیرت نمیاد شما صبر کن فردا صبح زود که ما قبل از نماز میریم دارخوین شما را هم سر جاده پیاده میکنیم

فردا صبح همراه سربازانی که برای استحمام و … به دارخوین می رفتند تا سرجاده رفتم  ومجوزهای لازم گرفتم و ۷:۳۰ ساعت حرکت اتوبوس بود، سوار اتوبوس شدم.  اتوبوسی که با سرعت حرکت می کرد برا ی من اصلا انگار حرکت نمی کرد چون واقعا نمی دونستم به مادرم چه بگویم اونقدر مادرم این برادر من دوست داشت و گفتن این خبر واقعا برای من مشکل بود.

اصفهان رسیدیم و ماشین کرایه کردم و تا سر محله امدم، با خودم گفتم ما می خوایم کسی نفهمه که داداش شهید شده ساک ایشون تو چفیه خودم پیچیدم محکم تا کسی متوجه نشه به سر کوچه خودمان که رسیدم دیدم یکی از عموهایم اخر کوچه ایستاده  چشم به چشم شدیم متوجه شدم که عموم داره گریه میکنه با خودم گفتم خوب شاید چون من دیده و یه مدت هست دور بودم ازشون گریه خوشحالی دیدن من هست همینطور که من به سمت اون حرکت کردم ایشون هم به سمت من اومد و هر دو همدیگه رو بغل کردیم و بوسیدیم

عمو بوسیدم و دست گردنم انداخت  و ازم پرسید عمو چرا تنها اومدی چرا برادرت نیاوردی؟ گفتم راستش اومدم همین موضوع بگویم داداشم زخمی شده و تو بیمارستان هست و حالش خوبه منم همین الان از پیش اون اومدم و شما چرا ناراحتی میکنی و شبه همه خوابیدند

دیدیم خیلی بی تابی میکنه پرسیدم چی شده عمو گفت برادرت رفته پیش کریم (شهید کریم نریمانی) تا این حرف زدند گفت ای داد بی داد اینها همه موضوع را می داند و می خواستند موضوع از من مخفی کنند و منم میخواستم شهادت برادرم  از انها مخفی کنم.

دیگه رفتیم کنار همدیگه دور هم نشستیم و موضوع را برای انها تعریف کردم و گفتم که من زنگ زده بودم  که به شما خبر بدند ولی خبر به خانواده نرسیده بود انها هر چقدر خط مقدم زنگ می زدند فقط می گفتند همچین کسی اینجا نیست به دلیل شهادت شهید خرازی و وضعیت خط اون بنده خدا ها هم حق داشتند چون من روز قبل از خط خارج شده بودم

فردای آن روز رفتیم سردخانه خیابان کهندژ پیکر برادرم دیدیم و همراه با پیکر حاج حسین خرازی تشییع کردند و نزدیک حاج حسین خرازی در گلزار شهدای اصفهان خاکسپاری کردند

در مراسم ایشون همکارهای بسیج مطهری شرکت کردند که یکی از انها پشت تریبون رفت و گفت اصلا ما باور نمیکردیم ایشان جبهه رفته باشند اونم به صورت بسیجی عادی ایشون نیروی کادر بودند ولی به صورت بسیجی ساده رفته بودند و همین الان که دارم برای شما صحبت میکنم هنوز باورم نمیشه که شهید شده اند

 

 

 

 

گالری تصاویر 

در تکمیل اطلاعات این پست ما را یاری فرمائید

 

زمان انتشار:28, اکتبر , 2013 نظرات:بدون ديدگاه
درباره نويسنده: محمد نريماني
درسال 1382 براي زنده نگهداشتن سنت حسنه قرض الحسنه و براي رفع مشكلات فاميل مخصوصا جوانان پيشنهاد تاسيس صندوق قرض الحسنه فاميلي را دادم و از ابتدا در هيئت موسس و هيئت امنا و در حال حاضر به عنوان عضو هيئت مديره و صندوق دار در خدمت همه فاميل محترم هستم - به لطف خداوند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.