شهید احمد رضا نریمانی

شهيد احمد رضا نريماني

نام و نام خانوادگی:  احمد رضا نریمانی

نام پدر : حسین

تاریخ تولد: ۱۳۴۳/۰۸/۰۱

تاریخ شهادت : ۱۳۶۰/۱۱/۲۳

محل شهادت:  چزابه

محل مزار: گلستان شهدای استان اصفهان

زندگی نامه:

 

از زبان اصغر نریمانی (برادر شهید):

احمد رضا در سال ۱۳۴۳ چشم به این دنیای خاکی گشود اذان و اقامه اولین زمزمه ای
بود که روح او را نوازش داد او تحت حمایت و تربیت پدر و مادر رشد کرد و در کنار
زندگی کودکانه اش با رفتار مذهبی و دینی آشنا شد چشمان پر مهر و محبت مادر او
را مراقبت میکرد تا فرزند صالح و پاک تحویل جامعه دهد.

احمد رضا سواد چندانی
نداشت و مجبور به ترک تحصیل کرده بود و وارد کار و تلاش شد و در کارگاه درب و
پنجره سازی کار میکرد همین زمان در بسیج پذیرفته شده سعی می کرد با تمام وجود
در کارهای بسیج شرکت کند و بسیج را محل امن زندگی خود قرار داده بود از سرکار
که بر میگشت خود را به مسجد رضوی میرساند تا به کارهای بسیج کمک کند و این
کارها را از روی عشق و علاقه انجام می داد و آرزویش این بود که به جبهه برود.

همیشه می گفت من روی به جبهه میروم او تصمیمش را گرفته بود و فکر و ذکرش جبهه
بود ولی خانواده مخالفت میکردند البته خانواده دلشان می سوخت چون احمد رضا کوچک
بود و سن و سالی نداشت همچنین جسه کوچکی داشت ولی او تصمیمش را گرفته بود که به
جبهه برود.

همیشه در فکر رضایت گرفتن از پدر و مادر بود به خیلی ها متوسل
شد از بعضی ها خواست وساطت کنند تا پدر و مادر دست از مخالفت بردارند اما پدر و
مادر به خود حق میدادند چون دل کندن از فرزند کوچکشان کار آسانی نبود از آن طرف
هم آموزش نظامی بسیج هم تمام شده بود و دل عاشق او پر میکشید برای رفتن به جبهه
روز اعزام فرا رسید .

درمسجد رضوی شور و حالی بود شهید غلامعلی قاسمی که
مداح کاروان بسیج بود مداحی می کرد. همه برای بدرقه فرزندانشان به مسجد آمده
بودند احمد رضا هم بود زیر لب می گفت این بار باید بروم دیگر برایم ماندن نتیجه
ای ندارد همه دوستام رفته اند من هم میرم با همه غرور و جوانیش در حیاط مسجد
رضوی به آخرین دقایق مداحی شهید غلامعلی قاسمی گوش میداد همه وجودش حماسه شده
بود احساس تنها ماندن برایش سخت بود خود را همچنان مرغی در قفس می دید که به
هر سو پر و بال میزد تا آزادی را تجربه کند همه دوستانش میرفتند اما احمد رضا و
امیر علی دو نفر دیگر برگه اعزامشان امده بود ولی موافقت پدر و مادر نداشتند و
نمی توانستند به جبهه بروند.

مسئول بسیج برگه اعزام به انها داد و گفت
موافقت نامه پدر و مادر بیاورید و با اینها بروید احمد رضا با حسرت به برگه
نگاه میکرد و از مسجد خارج شد گریه اش گرفته بود همه امیدش به رضایت پدر و مادر
بود مادرش را راضی کرده بود به خانه رفت مادر در خانه قدم میزد همچنین دلش نمی
خواست فرزندش از قافله عقب بماند مادر او را به اتاق خواند او را بوسید مادر
دلش لرزید هنوز صدای بلند گوی مسجد شنیده می شد احمد ناراحتی اش بیشتر میشد
احمد رضا در آیینه اطاق نگاه میکرد و می گریست مادرش بی اختیار میگریست ماد
درون دردمند فرزندش را میفهمید میدانست مدت چند ماه است پسته می خورد تا قوی
شود و موافقت مسئول بسیج را جلب کند ولی اعزامش هنوز بلاتکلیف بود تازه اگر هم
قوی می شد پدرش موافق رفتن او به جبهه نبود.

احمد احساس کوچکی میکرد اگر
پدرش امضا می کرد آن وقت او همپای بقیه میتوانست به جبهه برود او از قبل پیشانی
بند سبزی تهیه کرده بود دیگر چیزی برایش مهم نبود فقط می خواست به جبهه برود
برگه اعزام را به مادر نشان داد او مادر را به قرآن قسم داد.

پدر آمد و نشست
احمد رضا دست پدر را بوسید پدر و مادر بهم نگاه می کنند آنها باور کرده اند که
احمد در حال پرکشیدن است احمد رضا دیگر مرغ این بام نیست مادر برخواست و گفت او
را روانه جبهه کن امید به خدا احمد را بسپار بخدا پدر بین عاشورا و زندگی مانده
بود حدود سی جوان سلحشور دیگر با خانواده هایشان خداحافظی کرده بودند حال موقعه
وداع است احمد و پدرش به مسجد رفتند محله شورحال دیگری داشت پدر و مادرها گریه
می کردند پدر احمد رضا در مسجد رضوی مقابل شهید غلامعلی قاسمی ایستاد و دست
احمد رضا در دست شهید غلامعلی قاسمی گذاشت و گفت این بچه را به تو می سپارم صدای
صلوات فضای مسجد را گرفت. شهید غلامعلی قاسمی صدا زد او را خدا بسپار مادر به
سینه می زد و می گریست احمد رضا با خوشحالی پیشانی بند سبزی را که از قبل تهیه
کرده بود به پیشانی بست و با بقیه اعزام شد بعد از مدتی به مرخصی برگشت اعضا
خانواده خوشحال شدند او از دیده هایش در جبهه میگفت او حال دیگری داشت همه
وجودش شهادت بود او در مدت مرخصیش رفتار خوبی داشت مدت مرخصی که تمام شد با
خانواده خدا حافظی کرد و به جبهه رفت.

چند هفته ایی گذشت شامگاه ۲۵/۱۱/۱۳۶۰
ذر مسجد شهادت چندین جوان را که از محله بودند اعلام کردند که یکی از انها شهید
احمد رضا بود مادر زمانی که فهمید احمد رضا شهید شده اشفته شد و گریست و فریاد
کشید عزیزم شهادت مبارک

 

برداشتی از وصیت نامه شهید احمد رضا نریمانی 

 

من یک روزی به دنیا آمدم و حال هم از دنیا می روم و حال که میخوام از دنیا بروم اول از خدا می خوام که مرا ببخشد و گناهان مرا ببخشد و مرا بیامورزد و بعد از مادرم می خواهم که مرا حلال کنند  و بعد از پدرم می خوام که مرا بیامورزد و بعد از برادانم می خواهم که مرا حلال کنند  و بعد از خواهرانم می خواهم که مرا حلال کنند.

  حال که دم آخرم است از همه شما تک تک  خداحافظی می کنم و امیدوارم که در این چند سالی که با هم زندگی می کردیم از من بدی ندیده باشید و اگر هم بدی دیدید مرا ببخشید

اخ خدا دیونه شدم نمی دانم چه کنم ای خدا توبه به من بگو چه کنم از ….

گالری تصاویر 

در تکمیل اطلاعات این پست ما را یاری فرمائید
زمان انتشار:28, اکتبر , 2013 نظرات:بدون ديدگاه
درباره نويسنده: محمد نريماني
درسال 1382 براي زنده نگهداشتن سنت حسنه قرض الحسنه و براي رفع مشكلات فاميل مخصوصا جوانان پيشنهاد تاسيس صندوق قرض الحسنه فاميلي را دادم و از ابتدا در هيئت موسس و هيئت امنا و در حال حاضر به عنوان عضو هيئت مديره و صندوق دار در خدمت همه فاميل محترم هستم - به لطف خداوند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.