شهید امیر علی نریمانی

 

نام و نام خانوادگی :  امیر علی نریمانی (علی)

نام پدر : محمد علی (محمد)

تایخ تولد: ۱۳۴۵

تاریخ شهادت: ۱۳۶۰/۱۲/۰۱

تاریخ خاکسپاری: ۱۳۸۱/۰۲/۲۰

محل شهادت: تنگه چذابه

محل مزار :  آستان مقدس  امامزاده ابراهیم (ع) (زمان آباد برخوار)

 

زندگی نامه: 

همه آن روز دور مسئول بسیج روبروی دفتر بسیج جمع شده بودند تا کارشان انجام شود. تعدادی عکس و تعدادی رضایتنامه آورده بودند و عده ایی هم برای تکمیل آموزش منتظر دریافت برگه آموزش بودند. مسئول بسیج نام علی نریمانی را صدا زد. کسی جواب نداد، دوباره نام علی نریمانی را خواند، باز سکوت بود و جوابی شنیده نشد. همه بچه های محل او را می شناختند و متعجب به اطراف چشم دوخته بودند.

همه دیدند که علی از گوشه مسجد پیدایش شد، چهره اش ناراحت و کمی عبوس به نظر می رسید. مسئول بسیج برگه را بالا گرفت و گفت: علی نریمانی بیاید و برگه اش را بگیرد.. ار طرف مسئولین موافقت نشده حتما رضایت پدر الزامی است.

خود مسئول بسیج هم این حرف را باور نداشت. می دانست که علی تسلیم نخواهدشد علی آمد و جلویش ایستاد، هر دو به هم نگاه کردند. مسئول بسیج طاقت نیاورد، اشک در چشم های علی جمع شده بود، لب هایش را به هم فشار می داد و حالت تهاجمی بخود گرفته بود. مسئول بسیج برگشت و دوباره رو در روی علی گفت:

یک ایراد دیگر،آخه تو هنوز نوجوانی و کم سن و سال، یکی دو سال صبر کن درس بخوان انشا الله بعد خودم با پدرت صحبت می کنم. شاید هم با  هم رفتیم جبهه!

همه خندیدند. نه  از روی تمسخر به خاطراینکه خودشان هم این مراحل را طی کرده بودند. هنوز مسئول بسیج در فکر بود که یک مرتبه دید علی به طرف دیوار مسجد دوید. فکر کرد او قهر کرده است چون این اتفاقات افتاده بود، بانرمش و آرامی او را صدا کرد:”علی جان” بیا تا باهم بیشتر صحبت کنیم،من قول میدم .

علی رو به دیوار ایستاد نیروهای بسیجی متعجب شده بودند، ناگهان علی از دیوار بلند روبرویش بالا رفت. همه فریاد شوق کشیدند. مسئول بسیج از ترس زبانش بند آمده بود. علی از بالا سقوط کرد و به زمین افتاده همه  به طرفش دویدند. اما او بلافاصله بلند شد و دوباره با عزمی راسخ از همان دیوار بالا رفت، باز همه نگران بودند. علی رسیده بود به سر دیوار، آن بالا ایستاده بود و از آنجا همه را نگاه میکرد. دوباره باسرعت پایین پرید و مجدد از دیوار با مهارت خاص بالا رفت و روی دیوار ایستاد و شروع به راه رفتن کرد. صدای صلوات و تکبیر تمام فضای مسجد رضوی را پر کرده بود.

مسئول بسیج سرش را پایین انداخت، وارد دفترشد جای هیچ بحث و صحبتی برایش نمانده بود علی کار خودش را کرده بود بقیه نیز ب احترام خاص علی را در میان خودشان گرفتند. علی کنار پنجره ایستاد و گفت:

« مسئول بسیج  بازم باید انجام بدهم. حاضرم از دیوار بیست متری بالا برم اجازه می دهی؟» مسئول بسیج که در پاسخ او مانده بود ریشش را خاراند و خندید. خنده از سر تسلیم و فرار. به علی گفت:«واقعا باریک الله، ناز شستت، باورم نمیشد اینقدر مرد شدی. خب دیگه یک بسیجی باید شجاع و دلیر و دل نترس داشته باشه. بازم بهتره با پدرت صحبت کنی»، علی دیگر چیزی نگفت. سرش را پایین انداخت و از میان کوچه ایی که برایش باز شده بود عبور کرد. علی با خودش گفت: «خب این اولین قدم، که مسئول بسیج  بداند ما همچین هم کوچک نیستیم.» از در مسجد بیرون رفت. مسئول بسیج گریه اش گرفته بود، قانون بسیج بود که رضایت والدین شرط الزامی است.

پدر علی حرفش را به مادر گفته بود. گفته بود که علی باید درس بخواند، و گرنه من رضایت نمیدهم. مادر تلاش کرده بود که بین آنها ارتباط کلامی برقرار کند. چون علی دائم  به مادرش مراجع می کرد و از او می خواست که پدر را متقاعد کند، پدر هم زیر بار نمی رفت.

علی به نظر خودش باید اخرین گام را بر میداشت دیگر چاره ایی برایش نمانده بود و می دانست که بسیج بدون رضایتنامه کاری برایش  انجام نمی دهد.

آن شب همه فامیل جمع بودند و درباره حوادث جنگ صحبت می کردند. علی هم بعد از خواندن نماز در مسجد، به خانه امد. کنار اتاق نشست، طوری وانمود کرد که از شرایط موجود ناراضی است و میخواست به نحوی جلب توجه کند.

پدر علی بخاطر اینکه سکوت سنگین مجلس را بشکند، از دایی علی پرسیدک«دایی جان شما درس را بهتر میدانید یا چیز دیگر را، دانشگاه بهتره یا مسائل دیگر؟» قبل از اینکه دایی سخنی بگوید، علی از جایش بلند شد و در حالی که بعض کرده بود، به همه گفت:«از نظر من دانشگاه، الان جبهه است هیچ دانشگاهی بهتر از جنگ و دفاع نیست. من هدفم دانشگاه جنگ است.»

به هر صورت پدر می پذیرد که او مرغ این قفس نیست و هوای دیگری در سر دارد. برگه اش را امضاء میکند، چون می دید دیگر جوابی در مقابل فرزندش ندارد. او راهش را انتخاب کرده است، تا خدا چه خواهد.

علی خبر رفتن به جبهه اش را به همه داد. همه را از ماجرای خود آگاه کرد و دیگر احساس کمبود نداشت. رضایتنامه پدرش را روی میز مسئول بسیج گذاشت. او همه چیزی برا گفتن نداشت، چون قبلا علی امتیاز لازم بدست آوزده بود. پدر، دست علی را در دست مسئول بسیج گذاشت. قبل از آن که حرفی بین آنها رد و بدل بشود علی گفت:«پدر وعده ما کربلا.»

مسئول بسیج دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و آمین گفت پدر هم زیر لب چیزی گفت، که راز درونی اش بود.

وقتی برای اولین بار به مرخصی آمد، همه  اعضای خانواده را به وجد آورد و از دیده هایش برای آنها سخن گفت و از راحتی و خوشی در جبهه گفت.

علی برای بار دوم رفت، در حالی که همان روز مادر برایش روضه حضرت قاسم نذر کرده بود. به روحانی مسجد رضوی سفارش کرد که روضه حضرت قاسم بخواند. همان روز بعد از نماز ظهر خوانده شد. مادر با خودش گفت:«هیچ کس عزیزتر از آقا امام حسین علیه سلام نیست و لحظه لحظه شب عاشورا و ماجرای قاسم به یاد اورد»

عمو زه راه محبت دمی بیا به برم

نهم ز راه عنایت به زانوی تو سرم

خوش است از آن که ببینم جمال مه رویت

نظر کن دم آخر به روی دلجویت

کجاست مادر افسرده تا نظاره کند

نظر به کشته صد چاک پاره پاره کند

آن شب در تاریخ ۱۲/۱۲/۱۳۶۰ علی رفت و در عملیات مولای متقیان(ع) دلاوری ها کرد و به شهادت رسید. مدتها بدن مطهرش مفقود بود و بعد از ۲۰سال در تاریخ  ۰۶/۰۸/۱۳۸۰ به آعوش خانواده اش باز گشت در حالی که جای خالی پدر را در خانواده دید و از دانشگاه عشق فارغ التحصیل شده بود

 

بر گرفته از کتاب چله نشینان عشق – عباس اسماعیلی

وصیت نامه شهید علی نریمانی

اللهم الحفظ الامام خمینی الهم اجعلنی من جندک نان عندک هم القالبون

ربنا اغفرلنا ذنوبنا و اسرافنا فی امرنا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین (آل عمران-۱۴۷)

با درود فراوان بر شهدای اسلام از هابیل تا حسین (ع) و از حسین گرفته تا انقلاب خونین ما و بخصوص جنگ تحمیلی درود بر ادامه دهندگان راه شهدایمان

و با درود بر رهبر کبیر انقلاب و بنیان گذار حکومت اسلامی حضرت آیت ا… موسوی خمینی که به حق می توان گفت نماینده ایست  از جانب حضرت مهدی (عج)

و با درود بر امید امام و امت حضرت آیت ا… منتظری و با درود بر روحانیت مبارز و با درود بر حزب ا… سربازان جندا… و با درود بر امام جمعه شهر خوبمان حضرت آیت ا… طاهری نماینده امام خمینی و با درود بر محمد (ص) و شهادت می دهم که او فرستاده خداوند است و پیغمبر مسلمین و ۱۲ یارانش امامان به حق می باشند که اولین آنها علی(ع) و آخرین هم حضرت مهدی (عج) که به امر خدا غیبت نموده تا انشا ا… به امر خداوند ظهور کنند و جهان را پر از عدل و داد نمایند.

 

 

گالری تصاویر 

 

 

در تکمیل اطلاعات این پست ما را یاری فرمائید
زمان انتشار:28, اکتبر , 2013 نظرات:بدون ديدگاه
درباره نويسنده: محمد نريماني
درسال 1382 براي زنده نگهداشتن سنت حسنه قرض الحسنه و براي رفع مشكلات فاميل مخصوصا جوانان پيشنهاد تاسيس صندوق قرض الحسنه فاميلي را دادم و از ابتدا در هيئت موسس و هيئت امنا و در حال حاضر به عنوان عضو هيئت مديره و صندوق دار در خدمت همه فاميل محترم هستم - به لطف خداوند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.